در راستای ترویج فرهنگ کتابخوانی در مدارس کتابخانه عمومی آزادگان ساری ، نشست کتابخوان مدرسه ای روز دوشنبه 29 آذر با حضور دانش آموزان پایه پنجم ابتدایی در دبستان شهید ابراهیم آیتی برگزار نمود.
در این نشست، کتابهای«صوفی و چراغ جادو» نوشته ابراهیم حسن بیگی/ توسط دانش آموز نیایش اکرمی؛ «دشت بان» نوشته احمد دهقان/ توسط دانش آموز دنیز رضایی؛ «هم روزنامه هم کلوچه» نوشته مریم هاشم پور/ توسط دانش آموز مینا مهاجر؛ «کتاب هول » نوشته شیوا مقانلو/ توسط دانش آموز مائده بهداد؛ «می خواهی چه کاره بشوی+معلم» نوشته فاطمه غلامی/توسط دانش آموز سیده یاس حسینی آزاد؛ «فصل پنجم:سکوت» نوشته محمد رضا بایرامی/ توسط دانش آموز اسرا رجبی معرفی و تجربه خواندن آنها با حاضرین به اشتراک گذاشته شد که بدین شرح است:
«صوفی و چراغ جادو»
کتاب «صوفی و چراغ جادو» اثر ابراهیم حسن بیگی است. داستان از جایی شروع می شود که غروب بود. پدر آمده بود و داشت دست و صورتش را می شست و من داشتم جلوی الاغمان یونجه می ریختم. نگاهم به پدر بود که هی مشت، مشت آب به صورتش می زد؛ انگار می خواست گرمای روز داغی را که پشیت سر گذاشته از تنش خارج کند. مادر که حوله به دست از پله های ایوان پایین آمد و کنار پدر ایستاد، پدر از جا بلند شد و دست های خیسش را به سر و گردنش کشید و حوله را از دست مادر گرفت و رو به من پرسید: گوسفندت را بردی صحرا؟ گفتم: نه، الان باید ببرم. مادر گفت: عصرانه اش را که خورد گوسفند را می برد. من و پدر بر روی پله های ایوان نشستیم. مادر سفره را پهن کرد و گفت: صوفی عزیزم عصرانه حاضر است بیا سر سفره بشین. بوی نان تازه همه جا را پر کرده بود نوید عصرانه لذیذی را می داد. عصرانه ام را خوردم و به طرف طویله رفتم. کمی آنجا نشستم و داشتم فکر می کردم که دیدم گوسفند پاهای جلویش را به زمین می کوبد. اول اهمیتی ندادم. اما انگار داشت تقلا می کرد چیزی را از زیرزمین بیرون بکشد. از جایم بلند شدم؛ گوسفند با دیدن من خودش را عقب کشید. زانوهایم را روی زمین گذاشتم و با دست کمی خاک را کنار زدم یک چیز فلزی زیر زمین بود. خاک کمی سفت بود و نمی توانستم با انگشت هایم زمین را بکنم. برگشتم به طرف درخت و شاخه ای کندم و با نوک چوب شروع کردم به کندن زمین. هرچه بیشتر می کندم شی فلزی بیشتر خودش رتا نشان می داد. آرام خاک اطرافش را کنار زدم. چیزی شبیه یک قوری فلزی بود دسته اش را گرفتم و از زمین کشیدمش بیرون. بله؛ یک قوری کوچک فلزی زنگ زده بود. با دقت نگاهش کردم حتما عتیقه بود. میتوانستم بفروشمش و با پولش یک اسب بخرم. هیچکس نباید بفهمد چنین گنجی پیدا کرده ام. به قوری فوت کردم صدایی آمد و در دستم کمی لرزید. گفت: من اینجام، اینجا یک لحظه فکر کردم صدا از قوری می آید. با دقت گوش دادم و وقتی مطمئن شدم حدسم درست است، از ترس دست هایم لرزید و قوری را پرت کردم روی زمین و از آن فاصله گرفتم. فکر کردم دارم خیالاتی می شوم مگه یک قوری آهنی حرف می زنه؟ قوری را برداشتم تا فوت کنم صدایی آمد: فوت نکن صوفی جان فوت نکن.
«کتاب دشت بان»
کسی که کتاب را برای خواب رفتن می خواند هیچگاه بیدار نمیشود. این کتاب درباره تلاش آدمها که برای زنده ماندن هست. آدم هایی که از یک طرف با طبیعت و از طرفی دیگر با دشمن مبارزه می کردند. آقای احمد دهقان متولد 1345 این کتاب را در سال 1387 نوشته اند و کتاب چاپ اولش سال 1388 بوده که 330 نسخه چاپ شده است. این کتاب جزء کتاب های برتر است. آقای احمد دهقان گفته اند که در این کارها می خواستم جنگ را از منظره ی ببینیم که تا به حال دیده نشده است. جمله قشنگ این کتاب: ناصر ، بچه ، می آیی بریم ماهیگیری؟ آخ جان ، بابا بزرگ ....... بابا بزرگ ، داریم میریم ماهیگیری این کتاب 16 فصل دارد و دارای 243صفحه است قیمت این کتاب 4200 تومان می باشد.
« هم روزنامه هم کلوچه »
کتاب «هم روزنامه هم کلوچه » یک کتاب شعر می باشدکه تیتر های مهم آن شامل: چاله های آب، برف و بچه سوسک، لنگ کفش نی نی، کوکوی بابا، سه تا لیوان ..... ،سه تا بشقاب، خروس خاله خانم، باد تند، ترانه ابرها، مادر، فردا، یک روز خوب آفرین، بچه گل ما، پرنده، بابابزرگ کوچه ما
«کتاب هول»
شیوا مقانلو ی نویسنده و مترجم می باشند.«کتاب هول» نخستین تجربه داستاننویسی اوست که در سال 1383 توسط نشرچشمه منتشر شد. این کتاب شامل چند داستان کوتاه : سیگارکشان، کتیبه، عطش، زنده یاد کلئوپاترا، مرد عنکبوت، همسایه، اباطیل، مرگ و دوشیزه، مزاحمان و عروسک می باشد. این کتاب هم احساسی عاطفی و طنزگونه می باشد. و بیشتر از قرمانان داستان زن هستند. و داستان بیشتر اغراق گونه می باشند.
«می خواهی چه کاره بشوی+ معلم»
با خواندن کتاب که من دانش آموز در کلاس درس هستم و می دانم که معلم من بسیار مهربان است و من احساس خوبی دارم که معلمی وظیفه شناس، مودب و دانا دارم همه ی معلمان برای شاگردان درس را با شور و شوق تعریف می کنند که محو حرف های معلیم میشویم. من وقتی می بینم معلم دلسوز مهربان و پرکار و پرحوصله دارم دلم می خواهد معلم شوم. معلم کیست؟ و چه کار می کند؟ معلم دانش خود را به دیگران می آموزد. نام معلم دوره ی ابتدایی"آموزگار" راهنمایی و متوسطه"دبیر" و معلم دانشگاه"استاد" نام دارد. معلم بجز اینکه ما را آزمایش می کند، خودش را هم می آزماید. مثلا وقتی چرخه آب را یاد داد و در امتحان از آن سوال می پرسد و ما درست جواب دادیم متوجه می شود که چقدر خوب به ما آموخته است." معلم به چه وسایلی نیاز دارد؟" معلم به جز مداد ،خودکار، کتاب درسی و دفتر حضور غیاب، به ذهن خود هم احتیاج دارد. "معلم چه اطلاعات و توانایی هایی باید داشته باشد؟" معلم باید درباره موضوعی که تدریس می کند اطلاعات کاملی داشته باشد و به توانایی های شاگردانش اعتماد کند و بچه ها را بدادان تکالیف زیاد خسته نکند. معلم باید کلاس را اداره کند و شیرین سخن و جذاب باشد و صبور و جدی بودن هم یکی از خصلت های معلمی است. معلم ها مطالعه بسیاری دارند و سخنان خود را واضح بیان می کنند. "فکر کنید معلم شده اید، حالا باید چه ویژگی داشته باشید؟" وقتی بخواهی به کسی درس یاد دهید مانند این است که دانه ای را در گلدان کاشته ای و باید به آن آب بدهید و در زیر آفتاب بگذارید تا رشد کند. معلم هم در کنار یاد دادن علم به شاگردانش باید لذت درس خواندن را در آنان پرورش دهد.
« فصل پنجم: سکوت»
"مرتضی" پسری هفده ساله است که به همراه پدر و مادرش در منطقه جنوب و فقیر نشین در محله نوساز زندگی می کند. پدر او راننده کامیون استو از تحصیل وی هیچ خبری ندارد. مرتضی در کارخانه بستنی سازی کار می کند او هر روز یک گاری بستنی می گیرد و به همراه دوست صمیمی اش " امیر" می رود و آنها را در محله شان می فروشد. یک روز غروب ، او دختر نوجوان محله "فرشته" را دید و او را به طور ناخواسته تعقیب کرد. فرشته به سینما، پوستر فروشی و داروخانه رفت. فرشته در پوستر فروشی یک بسته کوچک از صاحب مغازه دریافت کرد. همین همین باعث شد تا یک موتوری فرشته را تعقیب کند وقتی فرشته وارد خانه شد موتوری ایستاد ....رفت جلو و باعث فرار فرشته از موتوری شد. فردا صبح اول وقت نیروهای ناشناسی وقتی مرتضی از خانه بیرون آمددور از چشم بقیه او را گرفتند و طی بازجویی متوجه شد فرشته و خامواده اش جز نیروهای مبارز با شاه هستند. در این داستان آمده که سرباز نوشته های مرتضی را دروغ می خواند و از او پرسید: یک سال چند فصل دارد؟مرتضی در پاسخ گفت: "چهارفصل". او گفت: فصل پنجم ندارد.اینجا هر روزش به اندازه یک فصل طولانی است تو چهار روز مهمان ما هستی اگر به حرف آمدی آزادت میکنیم اما اگر به حرف نیامدی سال تو طولانی تر میشود. مرتضی بعد روز چهارم تصمیم گرفت درباره خانواده فرشته چیزی نگویدزیرا به طور اتفاقی باعث مرگ پدر فرشته شده بود و در قبال فرشته احساس مسئولیت میکرد. تازه حرف سرباز را فهمید و روز پنجم را فصل سکوت نامید.
در پایان نشست به هر یک از افراد معرفی کننده لوح تقدیری به رسم یاد بود اهداء شد.