زینب باباجانی_کتابخانه عمومی آزادگان
رمان «باغ بلور» اثر محسن مخملباف
در
روز نیمه شعبان مقدمات جشن عقد کنان موسی و گلاب در حال فراهم شدن است، اما موسی
هنوز از جبهه برنگشته، ملک تاج، خالهی موسی و مادر گلاب، برای آن که میرزا و
آسیه، پدر و مادر موسی به نیامدن او زیاد فکر نکنند، آنها را به خانهی خودشان
میبرند. در آنجا همه سعی میکنند، دل به شادی دهند و حتی آسیه را وادار میکنند
برای لحظاتی برقصند.
گلی خواهر بزرگتر گلاب است. رسول، نامزد او که در جنگ شیمیایی ازدواج با گلی سر باز میزند ولی به هیچکس علت آن را نمیگوید. گلاب از خواهرش میخواهد هر طور میتواند با رسول صحبت کند و علت رفتار او را جویا شود. سرهنگ، پدر گلاب و گلی، که از بخت دختر بزرگش سخت آزرده است و به این جشن و ازدواج دل خوش داشته، با نیامدن موسی سخت نگران و البته دلخور میشود. جشن عقد، به امید آمدن موسی برگزار میشود و دو نفر از دوستان موسی به نامهای سلیم و مرتضی با گل و هدیه از راه میرسند. حاضران از آنها سراغ موسی را میگیرند. ولی آنها اظهار بیاطلاعی میکنند و می گویند که موسی خودش آنها را دعوات کرده است، اما ده روزی است که موسی را ندیده اند. مرتضی نقاش است و هدیه ای که آورده چهره نقاشی شده موسی است. فردای مراسم مرتضی می خواهد به جبهه برگردد و میرزا از وی قول می گیرد تا برای یافتن موسی او را هم با خود ببرد؛ مرتضی نیز قبول می کند. آنها به طرف منطقه ی دشت عباس راه می افتند و تا جایی که می توانند جلو می روند. مرتضی به خط مقدم می رود و میرزا مجبور می شود پشت خط بماند. میرزا، پوریا، رزمنده جانبازی را می بیند که یک پایش را از دست داده است، امام باز هم به جبهه آمده. میزرا با دیدن رفتار پوریا و سایر رزمندگان و عشق آنان به جبهه به فکر فرو می رود. میرزا و آسیه به تنهایی و دور از چشم یکدیگر جست و جوی موسی را آغاز می کنند. آسیه حتی در میان شهدای گمنام نیز به دنبال گمشده اش می گردد و در آنجا به قدری متأثر از شرایط محیط می شود که همراه دیگران شهداء را تشییع می کند و شعار سر می دهد. پدر موسی پس از بازگشت از جبهه مدام به فکر فرو می رود. آسیه نگران است که شوهرش رازی را درباره موسی از او پنهانمی کند، ولی میرزا به او اطمینان می دهد که هر خبری از موسی داشته باشد، آسیه را در جریان بگذارد. از سوی دیگر موسی در این زمان بدون اطلاع خانواده در بیمارستانی در اهواز بستری شده، دست راست و پاهایش شکسته، صورتش نیز ترکش خورده، چانه اش کج شده است. صدایش نیز ناهنجار شده. به همین دلیل دوست ندارد خودش را معرفی کند. هیچ کس هم او را نمی شناسد. به دلیل شدت جراحت صورتش پرستارها از پانسمان او شانه خالی می کنند، اما خانم اقبالی، سرپرستار بخش، که به خاطر مهربانی هایش همه مجروحان به او وابسته شده اند، هم پانسمان موسی را به عهده می گیرد و هم سعی می کند موسی را به حرف بیاورد ولی تلاش او راه به جایی نمی برد. چون موسی نمی خواهد شناخته شود. دیگران نیز فکر می کنند که او حافظه اش را از دست داده است و متوجه اطراف نمی شود. به همین دلیل برای او دلسوزی می کنند و موسی از این بابت ناراحت است. او نمی خواهد به خانه بر گردد و ناشناس ماندن را ترجیح می دهد. مدتی بعد به دلیل آنکه تا حدی سلامتی اش را بازیافته، از بیمارستان اهواز به آسایشگاهی در تهران منتقل می شود. او نمی خواهد با خانواده اش و به خصوص با گلاب روبه رو شود. با این حال نیاز به حرف زدن او را بر آن می دارد تا با کریم، جانباز نابینایی صحبت کند که در آسایشگاه که برای درخت ها آواز می خواند. بنابراین خودش را وحید معرفی می کند. از قضا خانه کریم نزدیک خانه موسی است. او پس از مرخص شدن از آسایشگاه خبر گم شدن موسی را در محل می شنود و پس از اینکه شکش به یقین تبدیل می شود که موسای گم شده همان وحید آسایشگاه است، این موضوع را به خانواده موسی اطلاع می دهد. خانواده ی موسی شبانه به آسایشگاه می روند. خانواده موسی شبانه به آسایشگاه می روند، اما هیچ اثری از موسی در آنجا نیست. موسی پدر و مادرش را می بیند، در حالی که آنها او را نمی شناسند. در روزهای بعد کریم به دیدن موسی می رود و با او صحبت می کند تا برای بازگشت به خانه راضی شود. موسی بناچار آنچه را اتفاق افتاده برای خانواده اش تعریف می کند و با آنها به خانه باز می گردد. لیلا، خواهر موسی، از بازگشت برادر بسیار خوشحال است و دو فرزندش را نزد او می فرستد، امام آنها از چهره زخمی شده ی موسی می ترسند و نزدش نمی روند. خسرو، همسر لیلا، نیز که مردی لوده و فرصت طلب است از پرونده جانبازی موسی استفاده می کند و یک پیکان نو از بنیاد شهید می گیرد. موسی بعد از بازگشت به خانه دچار افسردگی شدیدتری می شود و میل به دیدن هیچ کس ندارد؛ حتی از دیدن خانواده ی میرزا هم سرباز می زند. دلش می خواهد گلاب را ببیند، اما جرأت روبه رو شدن با او را هم ندارد و دائم از دیندنش طفره می رود. یک روز با وجود تمام علاقه ای که به گلاب دارد، به او می گوید بهتر است دنبال بخت خود برود، اما گلاب با وجود آنکه از شنیدن صدای تغییر یافته موسی شوکه شده، هیجانش را پنهان می کند و اصرار دارد که در کنار او باقی بماند. گلاب بر سر دو راهی قرار می گیرد چرا که برای او، هم فراموش کردن موسی سخت است و هم تحمل چهره زخمی موسی. با چندین نفر مشورت می کند، اما جواب درستی به دست نمی آورد. سرانجام به پیشنهاد گلی تصمیم می گیرد از طریق معاشرت با خانواده هایی که جانباز دارند، درون زندگی آنها را بکاود تا بهتر بتواند وضعیت جانبازان را درک کند. دوستان موسی نیز سعی می کنند موسی را بدون دستمالی که بر صورت می بندد از خانه بیرون بیاورند تا او را با جامعه و اطرافش مواجه کرده، از حالت سکون و افسردگی خارج کنند، ولی موسی که هنوز نتوانسته است با شرایط جدیدش کنار بیاید، از نگاه های مردم بشدت عصبانی می شود و واکنش نشان می دهد. از سوی دیگر کریم و دوستانش با رسول صحبت می کنند و متوجه می شوند رسول نگران است. کمی نیز شرایط را می پذیرد و با یکدیگر ازدواج می کنند. پدر موسی که پس از بازگشت از جبهه کاملاً متحول شده است و دائم به فکر فرو می رود، گویی در دنیایی دیگر سیر می کند؛ سرانجام تصمیم خود را می گیرد و با شادمانی ار مرتضی، دوست موسی، می خواهد که او را برای رفتن به جنگ یاری کند. پس از این که موسی از گلاب می خواهد به دنبال زندگی خود برود، خواستگاران زیادی برای گلاب می آیند، ولی گلاب همه ی آنها را رد می کند و بعد از اینکه با خانم که همسر یک جانباز نابیناست صحبت می کند و از نزدیک با زندگی و افکار عقاید او و همسرش آشنا می شود، تصمیم می گیرد با موسی ازدواج کند. موسی نیز بیش از این تحمل نمی کند و شروع به صحبت و درد و دل با گلاب می کند و راضی می شود که با او ازدواج کند. موسی مدتی فکر می کند، سرانجام تصمیم می گیرد نزد کریم برود تا هم خبر ازدواج خود با گلاب را به او بگوید و هم خبر بازگشتش به جبهه را. کریم که در می یابد او برای فرار از نگاه مردم می خواهد به جبهه برود، اندکی تأمل می کند؛ سپس به او یادآور می شود که « جبهه را باید بخاطر جبهه رفت، هر وقت توی چشمانت زل زدند و به صورتت خندیدند و به جای هر چیز « الحمدالله» گفتی، همان ساعت برو.
ابوالفضل قنبرنژاد از کتابخانه ولیعصر(عج)-کیاسر
سردار سلام!
راستی آن روزها که با لباس و پوتین خاک گرفته، پشت خاکریزها و بین آن همه آدم، لایی می کشیدی و به چپ و راست می رفتی، آن روزها که بهت می گفتند سردار؟ یا اصلا سردار بودنت فرقی می کرد؟ مثلا اگر یک بچه بسیجی که تازه پشت لبش سبز شده بود، با چشم های سرخ نخوابیدن های چند شب پشت هم شناسایی و لب های تشنه و ترک خورده، تو را به اسم صدا می زد بهش چشم غره می رفتی و در جوابش، بی اعتنا رو بر میگرداندی و رد می شدی؟ اصلا بذار آب پاکی را بریزم روی دست هایت جناب سردار!
هجا و زیر و زبر و پیشوند و پسوند اسمی که دیگران خطابت می کردند می توانست عاملی باشد برای پیشروی و پیروزی توی عملیات های ریز و درشتی که تو تنها با اسم واقعی ات توی آن ها شرکت داشتی؟ حداکثر درجه و عنوانی که آن روزها روی شما می گذاشتند و با همان عنوان و درجه هم خطابتان می کردند حاجی بود.
آره حاجی! بچه ها پشت خاکریزهایی که درست روبروی دشمن و در تیرس آن ها بود، وقتی به مشکلی برمی خوردند، بلند و بی وقفه صدا می زدند: حاجی! ...... حاجی!....... و مهم نبود که این حاجی مکه دیده است یا حاجی مکه ندیده! و توی حاجی مکه دیده یا ندیده، با شنیدن هرآوایی که تو را صدا می زد به سمت آن سر می چرخاندی و می دویدی طرفش.
حاجی...! سردار...! برادر...! اخوی...! سید...! و ....... می دانی از آن روزها چند روز گذشته و الان ما کجای کاریم؟! می دانی. مگر می شود تو ندانی! تو ، هم می دانی و هم می بینی! می دانی و می بینی آن هایی را که آن روزها حاجی نبودند. آن هایی که آن روزها سردار نبودند. حتی برادر و اخوی و سید و......نبودند. مسلما اسم واقعی خودشان هم نبودند. اما امروز سر می دهند تا کمتر از سردار صداشان نزنی! و گرنه رو ترش می کنند و جواب سلامت را هم نمی دهند.
آن روزها ، خاکریزها پر بود از حاجی های مکه ندیده و امروز شهرمان پر است از سردارهای جبهه ندیده!!
پرستو پژمان از کتابخانه ابن شهرآشوب
ای شهید عزیز. فقط به نام تو می شود سکه پیروزی زد که بعد از تو، هر که مانده در توهم زندگی شناور است. نام تو ای لاله سرخ معنای زندگی ست. و غربت بعد تو دامن اهالی کوی شجاعت را گرفته. ماییم و دلی که جز به بهای خون، نه فروخته می شود. و نه خریدارش هست. کاش بودید. چفیه های خون آلود شما بر شط آرامش ما پل بسته اند. در لایه های زیرین هستی، غوغایی است. قسم به نام سرخ شهادت که پس از جنگ، راهی که شما با خون پیموده اید. به خون دل می روییم . هر روز، روز شماست. کاش بودید! هر روز برایم شعر می خوانی هر روز در خاکریز فکرم شهید می شوی. پشت سنگر احساسم تیر می خوری و از قرارگاه فکرم پر می کشی. به سوی کربلای آرزوهایم به راه می افتی و من هر روز، شادی ام را تشییع می کنم. و زندگی مردانه را به خاک می سپارم. من هر روز از شما دور می شوم. در حالی که دست تمنا به سوی شما دارم. هر روز عهد می کنم که دلم برسد مزار شما بماند تا شیون مادران فرزند مرده را در هیاهوی تبلیغات خوردنی و آشامیدنی ها کم نکنم. من غم تنهایی و فراق تو را ای برادر شهیدم، به دامن مولایم می برم و سر به سجدگاه محراب ابرویش، دریا دریا اشک می ریزم و اوست تسکین من. ای عزیزان دست ما را هم بگیرید و ما را به حال خود رها نکنید تا بتوانیم قدردان رشادتها و محبتهای شما عزیزان باشیم و به راه صراط مستقیم قدم برداریم و از گناهان بدور باشیم.
رقیه خلیلی از کتابخانه آزادگان
سلام شهدا، اجازه بدهید راحت حرف بزنم. بغض راه گلویم را بسته" هم می شود گریه کنم هم نمی شود" غمی به سنگینی یک کوه روی دلم نشسته و پا نمی شود. نمی خواهم احساسم را عوض کنم دوست دارم استحاله شوم. شهدا من آدم بدردنخوری هستم، سالهاست بدون گواهینامه عبودیت، زندگی کرده ام. بارها جریمه شده ام. بخاطر اشتباهاتم بارها تصمیم گرفته ام به شما برسم ولی همیشه برای رسیدن به شما زود دیر می شود.
روبروی شما ایستاده ام و با خود حرف می زنم. خودی که شکل دیگری شده. اشک در چشم هایم موج می زند و می رقصد روی گونه هایم. شهدا کمک کنید. خدا کند شما مرا پیدا کنید. شهدا خدا هوایتان را داشت. شما در حیاط خلوت خدا قدم زدید تا خدا توجه اش جلب شود. از همه خوشبخت تر بودید و خدا شما را چید. کمک کنید تا اجازه ندهم غریبه ها به خلوت با شکوهم هجوم بیاورند و لحظه های سبزم را سیاه کنند. بله جایی که حضور روشن خدا نباشد دوست داشتن معنا ندارد، حالا می فهمم چرا اینقدر شما را دوست دارم.
شهدا من منتظرم؛ کمک کنید. تمام دست ها برای شمارش این انتظار کم است. راستی! مگر تمام آدم های بزرگ"مثل شما" که در تاریخ بشریت تغییر و تحول ایجاد کردند فرشته بودند. چرا من نمی توانم در خود تحول ایجاد کنم؟! من به شهید رجائی ایمان دارم که گفت: همش نباید دیگران سرنوشت باشند و تو سرنوشت آن ها را بخوانی، یکبار هم تو سرنوشت درست کن و بگذار دیگران بخوانند.
شهدا کمک کنید تا سرنوشت درست کنم. تا از مرداب گناه رهائی یابم و پرواز کنم. شهدا من منتظر پروازم.
«وعده دیدار من و شما ملکوت»